آه! با هر تنفّسش میشد
حس کنی درد در جناغش را
بشکند دست سِندی نامرد
خرد کرد استخوان ساقش را
بازهم جای شکر آن باقیست
مصحفش را بههم نریخت کسی
طرح لبهای نازنینش را
با نوک پا، بههم نریخت کسی
لحظهی جانسپردن او را
خواهرش رووی تل نمیدیده
با عصا هیچ نامسلمانی
به سر و صورتش نکوبیده
احدی در پی غنیمت نیست
پیرهن از تنش، کسی نکشید
بعد جاندادنش خداراشکر
مرکبی، رووی پیکرش ندوید