آن یکی شد دست بوسش و آن دگر پای بوسش
و آن دگر گفتا که هستی ای نگار نازنینم؟
گفت من ماه بنی هاشم، سرور قلب زهرا
شبل حیدر زادۀ آزادۀ ام البنینم
معنی درس وفایم، فانی راه خدایم
جرعه نوش چشمۀ علم امیرالمؤمنینم
شهسوار با وقار عرصۀ میدان عشقم
جان نثار سیّد العشّاق فخر راستینم
خوانده یزدانم زلطف و مرحمت باب الحوائج
یاور هر دردمند و بینوا و دل غمینم
گریبارم روز مردی، خم به ابروی کمانم
آیه نصرٌ مِنَ الله نقش بندد بر جبینم
روز محشر هر شهیدی می برد حسرت به جاهم
زان که پرچمدار نور چشم ختم المرسلینم
دست دادم در ره حق تا که یزدان داد
با همه قدوسّیان طیّار در خلد برینم
ای گنه کاران بشارت باد زهرا روز محشر
آورد بهر شفاعت دست های نازنینم
تشنه لب در آب رفتم این سخن با خویش گفتم
من چگونه آب نوشم شاه را عطشان ببینم
مشک را پر کردم از آب و به خود گفتم که باید
راه نزدیکی برای خیمه رفتن برگزینم
راه نخلستان گرفتم لیک از شمشیر دشمن
قطع شد دست علم گیر از یسار و از یمینم
فکر کردم دست دادم آب دارم غم ندارم
سرفرازم ساقی عطشان آل یاو سینم
ناگهان دیدم که در ره ریخت آب و سوخت فلبم
تیر زد بر مشک، آن خصمی که بود اندر کمینم
دیگر از دیدار آن لب تشنگان شرمنده بودم
تیر زد دشمن به چشمم تا که طفلان را نبینم
گفتم اکنون خوب شد خوب است برگردم به خیمه
ناگهان بر سرفرود آمد عمود آهنینم
ای علمدار ولی الله اعظم یاابالفضل (ع)
وی به یادت جاری از چشمان تر، دُر ثمینم
نیست امّیدی به جز مهر تو، روز واپسینم