دیدی سر پیری چه کرد با زینبت این روزگار
گفتم به باران بعد از این دیگر در این صحرا نبار
من میروم از پیش تو وقت خورشیدم
اما تو میمانی و این صحرا و این شبهای تار
تاریک گودال
زمین افتادم نزدیک گودال
آشفته بودم
به تو زخمامو نگفته بودم
تنها می مونی
همه میرنو تو جا میمونی
دورت میگردم دوای دردم