من بندگی نکردم تا بندهام بخوانی
تو کی بدین کرامت از خود مرا برانی
بار گنه به دوشم؛ لا تقنطوا به گوشم
عفوت نمیگذارد در دوزخم کشانی
این نامهی سیاهم؛ این اشک صبحگاهم
من حال خویش گفتم؛ تو کار خویش، دانی
تو برتری که سوزی در آتش جحیمم
من کمترم که گویم، زآتش مرا رهانی
مولای من! من از تو، غیر تو را نخواهم
تو نیز رحمتی کن، کز من مرا ستانی
پا در دوسوی گورم، دردا که از تو دورم
هم عفو از تو آید؛ هم قهر میتوانی
از بس کریم هستی، با من قرار بستی
من اشک خود فشانم؛ تو خشم خود نشانی
در عین روسیاهی، خواهم ز تو الهی
هم من تورا بخوانم؛ هم تو مرا بخوانی