فرصت نمی‌شود که من از خود سفر کنم
 از این من همیشگی خود گذر کنم

تصویرهای مبهمی از خویش می‌کشم
 هر گاه در گذشتۀ عمرم نظر کنم

من مانده‌ام که پا بگذارم به روی دل
 یا پیروی از این دل بی‌پا و سر کنم...

جز درد و آه، حاصلم از روزگار نیست
 از دست روزگار چه خاکی به سر کنم

آواره مانده‌ام به بیابان سرنوشت
 بیغولهای کجاست که شب را سحر کنم

این بخت با من است خودم را ز دست او
 باید کجا برم، به کجا در به در کنم...

مُردم در این همیشگی جان و تن «خروش»!
 باید به راه افتم و فکر دگر کنم

 



مطالب مرتبط

تو سینه قلبم طرف تو میگرده
تو سینه قلبم طرف تو میگرده

سه شنبه, 01 تیر 1400

پخش
کاری برات نکردم
کاری برات نکردم

سه شنبه, 11 مرداد 1401

پخش
کاری برات نکردم
کاری برات نکردم

یک شنبه, 30 مرداد 1401

پخش
دنیا به چه دردی میخوره
دنیا به چه دردی میخوره

یک شنبه, 27 تیر 1400

پخش