بهاران قد علم کرده ولی رنگ قیامَت نیست
قبای سبز پوشیده درختی که به نامَت نیست
چه معنا می دهد عیدی که یارت را نمی بینی
چه دارد هفتسینی که در آن سروِ امامَت نیست
بساط این دُکانداران پشیزی هم نمی ارزد
زمانی که متاع آن کتابی از کلامَت نیست
مقام جبرئیلی هم بیابد..،باز بی اجر است
پری که استراحتگاه آن بالای بامَت نیست
گناه روسیاهی مثل من صحرانشینات کرد
بمیرد نوکرت ارباب..، این شأن مقامَت نیست
همین که دست من را رو نکردی از تو ممنونم
تو آقایی و غیر از آبروداری مرامَت نیست
دمِ تحویل سال کهنه..،نـُو کن کاسهی ما را
نمیخواهیم ظرفی را که در حدِّ طعامَت نیست
به گریهکردن یعقوب هایت اعتنایی کن
اگرچه این طریق عاشقیکردن به کامَت نیست
کسی این آخر سالی مرا گردن نمی گیرد
به جز تو هیچکس پشت و پناه این غلامَت نیست
بساط کفن و دفنم کاش در خاک نجف باشد
جز این هیچ اتفاقی در خُورِ حُسن ختامَت نیست
اگر امسالِ ما بی کربلا باشد..،بُکُش ما را
که این جا ماندن هر سال،کم از قتلعامَت نیست
تو را جان همان گودالرفته..،خواهشاً برگرد
به لبهایش قسم دردی چو دوریِ مدامَت نیست
همان شاهی که دیگر بعد غارت بی عمامه شد
همان جسمی که دیگر بعد مرکبها سلامَت نیست