انقده بیتابم که خدا میدونه
اخه مهمون دارم تووی این ویرونه
چهرم کبوده؛ موهام سفیده
بیا که جونم بهلب رسیده
یهجوریم انگار خیلی پیرم
جلو چش عمّه از حال میرم
همهشبها از درد تا سحر بیدارم
انقده میسوزه، جای اون گوشوارم
بابا! به چشمام، سویی نمونده
چادر نمیخوام؛ مویی نمونده
تا حالا هزاربار از درد، مردم
از شبی که سیلی از زجر خوردم
عمّههام از غصّه، انگاری بیهوشن
اینا میخوان مارو ببرن بفروشن
اینو کجای دلم بذارم
بدون عمّه، تمومه کارم
از وحشت بازار، هی مینالم