اختران، چشمهای خود بستند
شعله بر جان آفتاب زدند
کودکان تا پدر ز خانه رود
همگی خویش را به خواب زدند
رفت از خانه، خسته؛ آهسته
زائری سوی مرقد زهرا
تا پدر رفت، دخترک برخواست
خانه، ناگاه گشت کربوبلا
گفت زینب که تا به کی باید
ساکت و سربهزیر گریه کنیم
خوب شد تا نیامده بابا
بنشینیم و سیر، گریه کنیم
پشت سیلی ز اشک، خاطرهی
چهرهی خندهروی مادر بود
شانهای بین دستهای حسن
بین آن چند موی مادر بود
سر زینب بهروی پای حسین
آسمان دلش، بهاری شد
هاتفی گفت: عرش میلرزد
چون که اشک حسین، جاری شد