ما زلف داده ایم پریشان شود همین
دل داده ایم دستِ تو حیران شود همین
آئینه ی مرا سحری تکّه تکّه کن
باشد که خرج گوشه ی ایوان شود همین
دردِ مرا علاج مکن با طبابتت
با خاکِ زیر پای تو درمان شود همین
حالا که هم غذای غلامان خانه ایم
خوب است آدمی ز غلامان شود همین
آنکه به مهربانی ات ایمان نیاورد
در ازدحام حشر پشیمان شود همین
لطف تورا به خاطر این آفریده اند
که آتش ِ خلیل، گلستان شود همین
کلِّ زمین بناست اگر کشوری شود
بهتر که پایتخت خراسان شود همین
از جلوه ات کنار بزن این نقاب را
تا آفتاب پاره گریبان شود همین
سلمانی ات نیامده ظرفش طلا شود
این جا نشسته است که سلمان شود همین
حالا که محمل تو رسیده ست شهر طوس
حرفی بزن که شهر مسلمان شود همین