رو خاک حجره دست و پا میزنه
هی داره باباشو صدا میزنه
هلهله ها بیشتر و بیشتر میشن
تا ناله ی وا عطشا میزنه
این آقا که خونشه قتلگاهش
خوبی و مهربونیشه گُناهش
گُم شده تو صدای دَف زدنها
بی رمقه بسکه صدای آهش
نای نفس زدن تو حنجرش نیست
دیگه توونی توی پیکرش نیست
موقع احتضارشه ، بمیرم
حتّی یه مَحرمم بالاسرش نیست
جواد اهل بیت که از پا افتاد
تیره شد آسمونه شهر بغداد
شبیه جدّ بی سرش ، آقامون
تو بی کسی با لب تشنه جون داد
کاش اُمّ فضل قدر یه جو حیا داشت
به این آقای با وفا ، وفا داشت
داغ دل فاطمه رو تازه کرد
با ظُلمی که به همسرش روا داشت
کاشکی تو حجره یه پیاله آب بود
یا آب دادن به تشنه لب ثواب بود
کاشکی بجای اُمّ فضل تو خونه ش
خانوم دلسوزی مثه رباب بود
اسم رباب اومد فضا عوض شد
گریز روضه بی هوا عوض شد
اونقد نشست صُب تا غروب تو آفتاب
که رنگ چهره ش به خدا عوض شد
حرف عطش ، حرف گلو و تیره
کم کم باید نفس هامون بگیره
امشب بیاید برا رباب بسوزیم
چِل روزه دیگه شیرخواره ش میمیره