تو تشنهی فرات نه فرات تشنهی تو بود
لب کویر و خشک تو به آب آب میدهد
چقدر در خیال خود دروغ روضه خواندم
هلال میرسد به تو دو قطره آب میدهد
صدا زد حسین کوفه بازار خرید است و منم مشتریم
جان فروشم که بدانند خریدار تو ام
دستم از پشت عدو بست ولی قطع نکرد
فکر انگشت تو بود دست علمدارت