ای همه خلق جهان شاهد یکتائی تو
دل ما بیت الهی زدل آرائی تو
با وجود رخ خونین و به خاک آلوده
صورتی را نتوان یافت به زیبائی تو
سجدۀ شکر به مقتل پی هفتادو دو داغ
بوده یک قصّۀ کوچک زشکیبائی تو
دادی انگشتر خود را به عدو با انگشت
زهی از بذل و جوانمردی و آقائی تو
بی وجود تو همه عالم و آدم تنهاست
با همه بیکسی و غربت و تنهائی تو
چین اندوه به پیشانی خورشید انداخت
آفتاب رخ بر نیزه تماشائی تو
سزد از اشک، شود دامن خشکی دریا
بر لب خشک تو و دیدۀ دریائی تو
نخل توحید زخون تو بقا یافت، از آن
چوب زد خصم به لب های مسیحائی تو
بس که بر پیکر تو زخم روی زخم زدند
گشت مشکل به یتیم تو شناسائی تو
لالۀ پرپر زهرائی و چشم (میثم)
گل در این باغ ندیده به شکوفائی تو