سیزده ساله گلی بود ز گلزار حسن
چشم شهلاش چنان چشم گوهر بار حسن
هر که بر او نظر افکند خدا می داند
شد دلش سوخته ی عشق شرر بار حسن
عاشق اویم و با دست غمش می خوانم
که روم پای سر دار حسن
آن چنان کوی پدر داشت که زینب
ز تماشای جمالش شده بیمار حسن
عالیا آمده تا اینکه شود هیمنه ی کار حسن
گرم شد در دل آن معرکه با زور حسن
او مگر کیست رخش ماه شب تار حسن
سیزده سال زمین دور قدش گردیده
سیزده سال زمان صورت ماهش دیده
سیزده سال به خورشید صفا بخشیده
سیزده سال حسین بن علی روی مهش بوسیده
سیزده سال دل از دست عمو دزدیده
سیزده سال به دنبال علمدار مریدانه دویده است و
از او یک سره طرز دست زدن در وسط معرکه ها را دیده
سیزده سال ملائک ز خودش پرسیده
چه کسی ماه تر از روی دل آرای گل نجمه به عالم دیده
سیزده سال خودش را به بر اکبر لیلا دیده
سیزده سال سحر منتظر یک سحر چشمانش
سیزده سال قمر در به در چشمانش
سیزده سال فرج چرخ زده دور سر چشمانش
سیزده سال سمک تشنه لب پیک تر چشمانش
سیزده سال ملائک همه دل باخته ی دعواشان
به سر یک نظر چشمانش
کاش می شد که شوم کشته ی تدبیر قضا و قدر چشمانش
ما چه دانیم و چه گوییم و چه خوانیم از او
این همانست که یحیی و یمیت است تب پر شرر چشمانش
حربه ی قتل جهانیست نهان زیر سر چشمانش
وای اگر تیغ کشد از کمر چشمانش
عالمی پر شود از کشته ی بی بال و پر و دست و سر و چشمانش
عالیا آمده تا جانب میدان برود
دیدن جانان برود
آمده رخصت میدان ز عمو کرده طلب
با دل پر زتعب
با وجودی پر تن بی زره و خود نداشت
بسته بر چهره ی خود نیمه ی عمامه که با صورت پنهان برود
بسته شمشیر عمو را به کمر با لب عطشان دل سوزان برود
اشک ریزان عقبش عمه ، عمو محو عبور پرشورش
گوییا جان زتن خسرو خوبان برود
گفت ارباب هم اکنون همه ی کفر به یک سو و بجنگش همه ایمان برود
با صدای ملکوتیه رسایی قاسم آمد و آمد و آمد و
در وسط معرکه سر داد ندایی قاسم
که منم عشق حسن سبط علی شیر خدا
کرد هنگامه به پایی قاسم
زیر لب داشت نوایی قاسم
داشت چون اکبر لیلا به سرش شوق رهایی قاسم
ازرق شامی بی ریشه فرستاد به جنگ پسر فاطمه یک یک پسرانش
که همه با لب شمشیر یل نجمه فتادند
خودش آمد و با ضربه ی قاسم به درک رفت
صدای همه ی خیمه به تکبیر به پا خواست
از این رزم تماشایی قاسم
لا فتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
ناگهان از همه سو سنگ به سوی گل سرخ حسن آمد
و یک ضربه ی شمشیر به فرقش و یک نیزه ی لب تشنه
در آورد سر از سینه ی غوغایی قاسم
فتاد از فرس و از نفس افتاد میان قفس دشمن و فریاد برآورد
عمو جان به ره عشق تو کرده است فدایی قاسم
چاره ساز همه ی عالم امکان به خدا لرزه فتاده است به جانش
رفته از دست توانش
و همی تازه شده داغ جوانش
هر چه می گشت نمی جست نشانش
با دل خسته ی بشکسته صدا زد که کجایی قاسم ....