یتیمان محشری برپاست
ولی زینب کند اشک خود از چشم حرم پنهان
سکینه دختر مولا بود بی تاب بابایش
دمادم گیرد از عمه سراغ باب خود گریان
نمیدادند سوالش را چگونه بردهد پاسخ
که او خود منتظر مانده کی آید خسرو خوبان
میان خیمهای دیگر شهیدان خفتهاند در خون
یتیمان حرم بر آن به خون آغشتهگان نالان
رباب از داغ اصغر اشک ریزان و پریشان است
لب عطشان اصغر کی شود از خاطرش پنهان