به زندان بلا موسی بن جعفر
بگوید با دلی غمگین و مضطر
کجایی ای رضا جان تا ببینی
پدر بار سفر را بسته دیگر
نور دیده رسیده جان من بر روی این لب
زد درد دوریات در تابم و تب
بگویم دم به دم خلصنی یا رب
کرده مجروح غل و زنجیر دشمن پیکرم را
شکسته بار غم بال و پرم را
به دستت میسپارم دخترم را
ای دل ای دل امون از غربت موسی بن جعفر