
مشهد بودم سه چهار نفر بودیم جمع بودیم نشسته بودیم
یه آقایی چند متر اونورتر از ما روی صندلی نشسته بود
سلام علیک کردیم دیدم لهجه داره
گفتم که مشهدی نیستید گفت نه آذری هستم
اهل تبریزم زائر هستید گفت نه ساکنم مشهد
گفتم خوش به حالتون چه جوری تبریز مشهد
گفت آقا قضیهاش مفصله من بیکار بودم
اومدم خدمت امام رضا به امام رضا گفتم ما بیکاریم
یه کاری برای ما جور کن حاجی
ما محل کارمون تا خونمون یه ربع بیست دقیقه با هم فاصله داره
دیدم خانمم از خونه زنگ زد گریه پشت گوشی گفتم چیزی شده
گفت بدو بچمون مرد پچه ام پنج شش سالشه
گفت اصلا نمی دونیم تو شهر غریب کسی رو نداریم
کسی رو نمیشناسیم نمیدونی حاجی
من چه جوری خودمو رسوندم به خونه
رسیدم دیدم دم در خونمون ازدحام جمعیت آمبولانس واستاده
همسایهها جیغ و سرصدا هرکی به یکی چیزی میگه
بچه از راه پله افتاده تو طبقه دوم از بین پلهها بین پلهها افتاده
رفته تو طبقه منفی یک بچه پنج شش ساله اینا دویدن گفتن پدرشم گفت بیا سوار
از همسایههای دور و بریا گفتن مادرش مادرش گفتن رفت حرم امام رضا
اکسیژن هرچی دادن دیدم نشد
دیدم این دستگاههایی که شوک میدن به بدن بچه
با هم بحث میکردن تو این حرفا که داشتن سرم میزدن و کارشون انجام می دادن
کدوم بیمارستان کجا نزدیکتره یکیشون میگفت دیدم احساس کردم که
با ناامیدی حرف میزنه دیدم دستگاه رو درآورد میزد به سینه بچهم
بچهم پرت میشد رو تخت بالا دوباره میخورد اصلا فایده نداشت
ده پانزده دقیقه که گذشت یکی از شوکه ها را می دادن برگشت
تا برگشت زدم زیره گریه گفت آقا الحمدالله برگشت
بچه ات برگشت گفت اول تلفن برداشتم زنگ زدم به خانمم
زنگ زدم دیدم صداش در نمیاد گفتم کجایی گفت حرم امام رضا
گفتم برگرد علی اصغر برگشت گفتم برگرد علی اصغر برگشت
زینب میگه دم خیمه بودم دیدم حسین داره برمیگرده
گفتم یکی رباب رو صدا کنه علی اصغر برگشت
اما دیدم حسین از کنار خیمهها عبور کرد
پشت خیمه ها رفت زن و بچه ریختن بیرون دوره حسین
دیدم نشست رو زمین خنجر را از کمر در آورد
تا کوبید تو خاک گفتم یکی رباب برگردونه
همه بال و پرش را بردند
پیش چشمش ثمرش را بردند
بعد گهواره شش ماهه او
معجر شعله ورش را بردند
آن همه داغ به دل داشت
باز نور چشمان ترش
بدنش روی زمین بود ولی
بر سر نیزه سرش را بردند
برگردیم گودال مردش هستیم به خدا فقط اشاره می کنم عبور می کنم
می توان گفت به تعبیر دگر روی نیزه پسرش را بردند
آی بچه شیعهها
رحم کردند به قنداقه ولی جامههای پدرش را بردند
