در دل شهری سرد
در دل شام غریب
گوشه کوچکی از غم و اندوه بزرگ
باغ ویرانی بود
کنج این ویرانه
دختری بود یتیم
آه تنها سه بهار است که چرخیده زمین دور سرش
روزگاری همه دخترکان
آرزو می کردند :
پیش او بنشینند
تا که می خواست به بازی برود
خواب می برد ز چشمان همه
دختران می گفتند
کاش هم بازی او ما بودیم
کاش یک لحظه کنارش بودیم
ولی هم بازی او شیر مردی بود غیور
پهلوانی که قدو قامت او می سائید
به ستیغ خورشید
گاه در دامن او می خوابید
گاه در لحظه عشق
مرکبش بود به وقت بازی
گاه بر شانه او
راه می رفت سر دوش عمو
تا که از سقف سپهر
دامنی ماه و ستاره چیند
همه مجذوب نگاهش بودند
چه قد رشیرین بود
لحظه هایی که عمو
چشم خود را می بست
چشمهایی که ندیداست به عمرش خورشید
دست در گردن و با بوسه او
چشم عمو وا می شد
خنده می کرد جهان باز زیبا می شد
یادش آمد که به شب خواب نداشت
تا مگر دست پدر
بالش دختر دریا می شد
قصه میگفت برایش
ز یل بدر و خنین
قصه خیبر را
قصه مادر را
تا که خوابش ببرد روزها ساعتها
چه قدر بابا گفت
دخترم راه برو
که در این قامت سبز
مادرم را بینم
قدری آرام که دلتنگ تماشای توام
با خودش گفت پدر ، مادرت را دیدم
راست میگفتی
چه قدر مثل همیم
هر دو با قد خم و گوشه چشم کبود
گیسوی هردویمان پیر و سپید
یادش آمد که برایش آورد
با تبسم اکبر
گل سر تا بزند بر سر گیسویش باز
یادش آمد که برایش آورد
گوشواری که به گوشش آویخت
دست در گوشش زد
جای آن خالی بود
سر انگشتانش باز هم خونی بود
زیر لب با خود گفت
خوب شد غارت شد گل سر
وقتی که نیست مویی که به آن آویزم
آه بابا مشتی از گیسو رفت
گل سر با مو رفت
یادش آمد که ز کاشانه شان
همه روزی خوردند
همه مردم شهر دامنی می بردند
برکت می بارید
تشنه ای بود اگر آب به دستش می داد
یا گدا می آمد
هر چه می خواست از این خانه به او می دادند
باز هم با خود گفت
ولی آرام مبادا شنود گوش کسی
چند شب هست نخوردیم غذا
گرچه انداخته اند از هر سو
همه در پیش قدمهایم نان
راستی بابا جان
خارجی یعنی چه ؟
دختر شاه کجا گوشه ویرانه کجا
آه گیرم که یتیمم اما
دختری حاضر نیست
تا که هم بازی ام اینجا باشد
همه بابا دارند
بغز سربسته ترک خورد و به هق هق افتاد
که سرم می سوزد
خواستم با نوک انگشتانم
شعله را بردارم
نوک انگشتم سوخت
راستی بابا جان