دیگر میان خیمه صفایی نمانده است

 

جز حال گریه حال و هوایی نمانده است

 

از صبح تا غروب صدایم گرفته است

 

دیگر برام سوز صدایی نمانده است

 

دار و ندار من همه با هم فدا شدند

 

دیگر برای خیمه فدایی نمانده است

 

درمانده ام، کنار تنت گریه می کنم

 

قدم شکسته است عصایی نمانده است

 

باید چه کرد با بدن پاره پاره ات

 

وقتی میان خیمه عبایی نمانده است

 

بی شرم ها کنار تو حرف از چه می زنند

 

در فکر غارت اند حیایی نمانده است

 

از بس که تیر ها بدنت را گرفته اند

 

یک جا برای بوسه خدایی نمانده است

 

اصلا چگونه من به سکینه خبر دهم

 

دیگر عموی عقده گشایی نمانده است



مطالب مرتبط