سالها سوخته ام تا شررم گردانی
جگرم خون شده تا خونجگرم گردانی
تو که از حال دل سوخته ام باخبری
کرمی کن که زخود بی خبرم گردانی
توسن نفس مرا برده به صحرای عدم
چه شود در حرم خویش برم گردانی
زنده ام کرده ای از یک نگهت باز بکُش
به خدا گر بکشُی زنده ترم گردانی
از خودی تا بهخدا دست به دستم ببرند
گر به شمشیر بلایت سپرم گردانی