باز هم نوبتِ مدینه شُد و
 در غَمَش باز کربلا میسوخت
 باز در کوچه یِ بنی هاشم
 خانه ای بینِ شعله ها میسوخت


 نیمه شب ریختند در خانه
 مو سپیدی به ریسمان بستند
 درِ آتش گرفته را اما
 ناگهان رویِ کودکان بستند


 به پَرِ دامنی ولی اینبار
 آتشِ چوبِ شُعله وَر نگرفت
 پدر از خانه رفت شُکرِ خدا
 پهلویِ او به میخِ در نگرفت


 نَفَسَش بند آمده نامرد
 در پِیِ خود دوان دوان نَبَرش
 پیرمرد است میخورد به زمین
 بینِ کوچه کِشان کِشان نَبَرش


 شرم از رنگِ این محاسن کُن
 رحم کُن حالِ کودکانش را
 این چنین رفتن و زمین خوردن
 درد آورده استخوانش را


 حق بده که به یادِ او انداخت
 گَرد و خاکی که بر محاسن داشت
 مادرش را که تا درِ مسجد
 داغِ بابا عزایِ محسن داشت


 حق بده که به یادِ او انداخت
 عرقِ سردِ رویِ پیشانیش
 خونِ رویِ جبینِ جدش را
 عمه و رنجِ کوچه گردانیش


 حق بده که به یادِ او انداخت
 عمه اش را گُذر گُذر بردند
 از مسیری که ازدحام آنجاست
 یعنی از راهِ تنگ تر بردند


 حق بده که به یادِ او انداخت
 گیسوانش که خاک آلود اند
 گیسویی را که در دلِ گودال
 غرقِ خون رویِ خاکها بودند


 رویِ این کوچه ای که از سنگ است
 همه جایش نشانیِ او بود
 یادِ یک حنجر است این دفعه
 نوبتِ روضه خوانی او بود


 هرچه او بیشتر نَفَس میزد
 بیشتر می زدند زینب را
 تیغشان مانده بود در گودال
 با سپر می زدند زینب را


 چادرش زیرِ پایِ او پیچید
 بین نامحرمان زمین اُفتاد
 از سَرِ تَلِّ خاک تا گودال
 با کَمَر میزدند زینب را


 سَرِ شب کودکان همه در خواب
 تا سحر می زدند زینب را
 یک نفر در میانِ گودال و
 صد نفر می زدند زینب را

 



مطالب مرتبط