هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

 

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی

 

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی

 

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

 سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

 

 گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

 گویم که سری دارم درباخته در پایی

 

 گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

 

 ********

 

نه مثل ساره‌ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا

فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا

 

اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری

شبیه آیه تطهیری، شبیه سوره «اعطینا»

 

شناسنامه تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور

سلام ما به تو ای باران، درودِ ما به تو ای دریا

 

کبودِ شعله‌ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی

به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا

 

مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد

وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا



مطالب مرتبط