غریب شهر کوفه امشب
داره وداع میکنه با دنیا
خیلی دلش تنگه واسه زهرا
دیگه نمیخواد که بمونه
وقتشه بعد این همه سال
بره عیادت کنه از یارش
خوب شد یا نه زخمای مسمارش
آیا هنوز قدش کمونه
مرغابیها تو دست و پاش میرن
میان سر راهشو میگیرن
زهرا ولی چشم انتظاره
بسه یه عمر نفس زدن با آه
آخه تا کی همصحبتی با چاه
علی دیگه طاقت نداره
فرق شکستهء بابارو
زینب اگه ببینه میمیره
خونی که از سرم سرازیره
میریزه هر قدم رو خاکا
کوفه شده مثل مدینه
وقتی که میبرن منو خونه
تمام کوچهها پُر از خونه
باز افتادم به یاد زهرا
یادمه با جراحت پهلو
دستشو میگرفت روی زانو
برای من دل نگرون بود
چهل نفر ریختن سرش با هم
از اون به بعد سر تا پای ماهم
دیگه مث رنگین کمون بود